صدایش از پشت گوشی میلرزید، یک جمله میگفت و یک دل سیر گریه میکرد، بغض فروخورده در گلویش باعث میشد که کلمات را شکسته و نامفهوم ادا کند، اما آنچه مسلم بود اینکه داشت از یکی دیگر از مصیبتهای کرونا میگفت .
راوی ما پزشک خانمی در یکی از بخشهای بیمارستان شهید صدوقی یزد بود؛ از او خواستم قطع کند و وقتی آرام شد دوباره تماس بگیرد و ماجرا را بیان کند.
طی یکی دو هفته گذشته چند خاطره از درد و رنجهایی که کرونا بر بیماران تحمیل کرده بود را از پزشکان و متخصصان شنیده بودم و آنها را منتشر کرده بودم، یادداشتهایی که بسیار مورد استقبال خوانندگان قرار گرفت و البته تاثر و تالم آنها را به دنبال داشت.
و حالا باز تماسی دیگر و بیان قصه درد و رنج دیگری از پیامدهای ویروس کرونا، دیگر طاقت شنیدن این مصیبت ها را نداشتم، چند بار خواستم از پزشکی که تماس گرفته بود عذرخواهی کنم و فریاد بزنم که من دیگر طاقت شنیدن و انعکاس مصیبت های کرونا را ندارم اما نه باید می شنیدم.
وقتی عده ای درد و رنج کرونا را با گوشت و پوست خود لمس می کنند و در بیمارستانها به سختی نفس می کشند چرا نباید من خبرنگار شنونده خوبی باشم؟ این حداقل کاری است که می توانم برای بیماران انجام دهم.
رسالت خبرنگاری من ایجاب می کرد تا غم های مردم را از زبان پزشکان آنها بشنوم و آن را به گوش شهروندان و هموطنانم برسانم، اگر این واقعیت های عبرت آموز بتواند حتی یک نفر را از خواب خرگوشی بیدار کند و کرونا را جدی بگیرد برای من کافی است.
خانم دکتر، کمکم آرامتر شد و قصه تلخی را برایم بازگو کرد که دل هر شنونده ای را به درد می آورد؛ این پزشک داستان را اینطور تعریف کرد:
مدتی قبل مردی میانسال به کرونا مبتلا شد و در بیمارستان بستری شد که خوشبختانه بهبود یافت و راهی خانه شد اما این تازه آغاز ماجرا بود.
همسر ۳۲ ساله و باردار این مرد هم به کرونا مبتلا شد و او را به بیمارستان منتقل کردیم و نوزاد او هم به ناچار و به دلیل شرایط مادرش چند هفته ای زودتر به دنیا آمد.
نوزادی که در آغاز زندگی خود به آغوش گرم مادر و دست نوازش و لالاییهای شبانه او نیاز داشت را با پدرش راهی منزل کردیم و مادر همچنان مهمان ما در بیمارستان بود و همچنان هم هست.
درد بیماری از یک طرف و درد جدایی از فرزندی که ندیده بود از سوی دیگر، او را زجر می داد و بر دردهای کرونایی او می افزود.
چند روز بعد همسر این خانم و پدر نوزاد به بیمارستان آمد و از بی تابی نوزاد و گریه های او گفت، از اینکه گریه، امان نوزادش را بریده و نیاز به مادر و شیر مادر دارد.
پدر این نوزاد تقاضایی کرد که همه را به گریه واداشت؛ او به من گفت: صدای گریه های شبانه نوزادم را بر روی موبایلم ضبط کردم و می خواهم همسرم آن را بشنود و زودتر به خانه بیاید.
او ادامه داد: شاید معجزه ای رخ دهد و صدای گریه این نوزاد معصوم باعث شود که او به نفس آید، جان تازه ای بگیرد و بتواند به خانه باز گردد.
وی گفت: می خوام به همسرم بگویم نوزادمان به او نیاز دارد بگویم بی تابی می کند، شاید تنفسش برگردد و تلاش کند نفس بکشد.
پزشک این خانم بیمار در حالیکه گریه امانش را بریده بود گفت: من چه باید به این پدر دلسوخته می گفتم و چطور باید او را آرام می کردم؟ جواب دادن به آنهایی که از ما جواب امیدوارانه می خواهند بسیار سخت است؛ پدری این طور درمانده، تقاضا کند بر بالین همسرش حاضر شود تا او به خانه برگردد.
این خانم پزشک از من خواست تا از مردم بخواهم برای این بانوی بیمار که حال خوشی ندارد و همچنان روی تخت بیمارستان با کرونا می جنگد دعا کنند تا زودتر خوب شود و به آغوش خانواده و نوزادش برگردد.
اما… سرنوشت چیز دیگری رقم زده بود و در تماسی که قبل از ظهر امروز چهارشنبه پنجم آذرماه با پزشک یاد شده داشتم اعلام کرد که این بانوی یزدی دیشب /سهشنبه شب/ فوت کرد و نتوانست هرگز نوزاد خود را ببیند.
خدایا فرجی، بار الها مددی، تا کی باید پرپر شدن عزیرانمان را نظارهگر باشیم و کاری از دستمان ساخته نباشد؟
دیدگاهتان را بنویسید