به گزارش بازار کسب و کار محمدهاشم سلطانی از همان روزهای نخست، با فرمان امام خمینی(ره)، لباس رزم پوشید. میگفت: ما برای خاک نمیجنگیم، برای ایمان، برای مادرانمان، برای چادرهای سیاهشان، برای شرف ایران میجنگیم.
در عملیاتهای مختلف حضور یافت، اما کربلای۴ شد صحنه ماندگاریاش. همانجا که ماند و گفت: «برنمیگردم تا آخرین نفر، تا آخرین نفس.» او در میان آتش و آب، عهدش را با خدا بست و رفت تا پرچم مقاومت برافراشته بماند.
سی سال گذشت؛ اما خاک نتوانست یادش را در خود دفن کند. امروز پیکر مطهرش بازگشته، تا گلستان دوباره بوی ایمان بگیرد.
در صبحی ابری و بغضآلود، جمعیت زیادی از مردم گرگان و روستاهای اطراف از نخستین ساعات، کنار جاده صف کشیدند. صدای صلوات و گریه در هوا پیچیده بود. مادران با چادرهای سیاه، کودکان با پرچمهای سهرنگ، و پیرمردانی با لباس خاکی قدیمی، به استقبال آمده بودند.
هممحلیهایش میگفتند: محمد هاشم از همان نوجوانی دل در گرو میهن داشت. وقتی رفت، گفت من میروم تا هیچ مادری در ایران اشک نریزد. حالا برگشته تا به ما یادآوری کند که عهد با خدا، فراموش شدنی نیست.
یکی از همرزمانش با چشمانی خیس گفت: سی سال منتظرش بودیم. در کربلای۴ وقتی خط شکست، او ایستاد. گفت اگر برگردیم، غیرت برنمیگردد. حالا آمده تا بگوید ما هنوز سر پیمانیم.
در کنار همشهریان، جوانان دهه هشتادی نیز حضور پررنگی داشتند. برخی از آنان حتی زمان جنگ را ندیده بودند، اما اشکهایشان حکایت از درک عمیق داشت. یکی از آنها گفت: ما نسلی هستیم که جنگ را ندیدیم، اما شهدا را باور داریم. قهرمان ما همین مردان بیادعا هستند.
هممحلیهایش تابوت مطهرش را با دستان خود بلند کردند. در هر قدم، صلواتی از دل برمیخواست و زمزمهای در هوا میپیچید: خوش آمدی قهرمان… خوش آمدی فرزند غیرت و ایمان…
یکی از اهالی روستا گفت: او رفت تا دشمن نتواند به ناموس و شرف ایرانی نگاه چپ کند. حالا آمده تا ببیند در نبودش چه کردهایم. ما شرمندهایم، اما افتخار میکنیم.
گلستان در روز بازگشتش، چهرهای دیگر داشت. پرچمهای عزا و افتخار در باد میرقصیدند. صدای مداحی، فریاد «لبیک یا حسین» و اشک مردم، درهم آمیخته بود.
در صف استقبال، رزمندگان سالهای دفاع مقدس با لباس خاکی قدیمیشان آمده بودند. دستها بر سینه، چشمان خیس و نگاههایی پر از غرور. آنان آمده بودند تا به یار دیرین خود سلام دهند؛ یاری که در میان مین و آتش جا ماند اما امروز دوباره به آغوششان بازگشت.
یکی از آنان گفت: ما روزی در کربلای۴ باهم نماز خواندیم. گفت اگر شهید شدم، نگذارید یادمان فراموش شود. حالا آمده تا بگوید هنوز باید ایستاد، هنوز باید مقاومت کرد.
در کنار مردم، خانواده شهید نیز در میان اشک و لبخند ایستاده بودند. مادری که سالها چشمانتظار مانده بود، دستانش را به تابوت گرفت و آرام گفت: «برگشتی پسرم… به خانهات خوش آمدی…»
این صحنه، روایت ناب وفاداری بود؛ وفاداری مادر به فرزند، مردم به شهید، و شهید به میهن.
اما در دل همین شور و اشک، زمزمههایی از گلایه نیز شنیده میشد؛ گلایه از زمانهای که ارزشها گاهی در غوغای سیاست گم میشود. مردی از میان جمع گفت: شهدا برای نان و مقام نرفتند. رفتند برای عزت مردم. امروز اگر ما رنج میبریم، یعنی باید برگردیم به مسیر آنها.
پیکر مطهر شهید محمدهاشم سلطانی، پس از سالها غربت، در آغوش مردم گلستان آرام گرفت؛ مردی که رفت تا ایمان بماند، و بازگشت تا غیرت فراموش نشود.
گردشگری و ورزش؛ دو بال توسعه گلستان

























دیدگاهتان را بنویسید